سال جدید ...

یکسال دیگه هم تموم شد ... با همه غم ها و غصه ها و نشاط و شادی هاش ...


داشتم به این فکر میکردم که تو سالی که گذشت چیکار کردم و در نهایت به یک نتیجه بزرگ رسیدم :


هیچی !


و بعد به این فکر کردم که سال آینده میخوام چیکار کنم !


خوب سال گذشته یک سال سرشار از پوچی ، غم ، یاس و بی انگیزگی برای من بود ... اما من امروز دیگه اینطوری نیستم ! دلم میخواد سال آینده ام پر از شادی و نشاط باشه ... دلم میخواد تمام هدف هام معین و مشخص باشه و بتونم با برنامه ریزی مسیری رو که میخوام تو زندگیم برم ...


اهم ...


الان همینجا قول میدم که متحول بشم امسال :D ...


به امید سال بهتر و سال های بعدی ...


سال نو همه مبارک !

بچگی ؟ ذکاوت ... عریانی !

- نزن !


دوف (لقت) ... دنگ (سیلی) ... فرت(کشیدن مو) .... زرت(پاره شدن لباس) ... شپلخ(منهدم شدن) ... فرچ (فرو رفتن انگشت در چشم)


- بیشعور ... به مامانم میگم !


پسری هفت-هشت ساله ، در حالی که دست کوچکش رو روی چشمش گذاشته بود و شلوار گشادش داشت از پایش می افتاد به سمت در خانشان دوید ... کودک دیگر حالی که صدای هایی شبیه « آآآآآآآآآآآآآآآآآآ » ... « اوووووووووووووووووو » ... «عررررررررررررر» و غیره از خودش در میآورد به رفتن او خیره شد.


هوشمند تر از آن بود که مثل بقیه دچار دردسر شود.آیفون خانه شان تصویری نبود. زنگ خانه را زد و با شنیدن صدای مادرش شروع کرد ادای گریه کردن را در آورد. مادر حتما نگران میشد و حتما طول میکشید تا از طبقه چهارم خودش را به کوچه برساند.


در این فاصله دخترک میتوانست حداکثر استفاده را از موقعیتش ببرد. و حداکثر ضربه را به پسری که همیشه در کوچه با او دعوا داشت بزند ! دختر شروع کرد به درآوردن لباس هایش !!!!!


ابتدا تی-شرت صورتی رنگش را در آوردن ... لباس به گل سرش گیر کرد ... وقتش داشت تلف میشد ، با عصبانیت گل سر را کشید و دسته از موهایش کنده شد ! جدی جدی گریه اش گرفت ...


سپس دامن سفید رنگش را درآورد که لکه ای غذا بر آن ریخته بود. در نهایت آخرین لباس های زیرش را در آورد و  لخت در میان کوچه ایستاد !


پسر و مادرش به همراه مادر دختر ، کمتر از ثانیه ای بعد از خانه ها خارج شدند و به سمت دختر رفتند. جیغ مادر دخترک و چشمان وحشت زده مادر پسرک نشان میداد که اتفاق وحشتناکی افتاده است ...


پسر هفت-هشت ساله همچنان داشت گریه میکرد و جلوی چشمانش را گرفته بود اما با صدای جیغ چشمانش را باز کرد و با صحنه ی عجیبی مواجه شد. دوست ، یا دشمنش ! عریان در میانه کوچه آفتابی ایستاده بود و  برق آفتاب  در زاویه شانه هایش می درخشید !


دعوای مادر ها دیدنی بود و بهانه دختر بر این مبنا که پسرک او را مجبور کرده لباس هایش را در اورد ...


اما جالب تر از همه این بود که هر کسی میتوانست بفهمد آینده این دو همسایه چقدر تاریک و پر مشاجره خواهد بود ! و جالب تر از آن اینکه وقتی مادر پسرک داشت با عصبانیت او را به سمت خانه میکشید چشمان پسرک به نقطه خاصی (!) از بدن دختر خیره بود ...


و در نهایت دختری پنج-شش ساله که وحشت زده از دعوا هایی که به خاطر او بوجود آمده بود وسط کوچه ایستاده بود !


و نمیدانستم اسم آن را شهوت عریانی بگذارم ... هوش و ذکاوت ... و یا یک عمل ساده ی بچگانه ...


پ.ن : من از نزدیک شاهد این ماجرا بودم!

پ.ن2: از نقل قول این ماجرا منظور خاصی داشتم ! البته برداشت هرکسی به خودش مربوطه !

اینجا و اکنون

« برای اینکه در دنیای نامرئی نفوذ کنی و قدرت هایت را افزایش بدهی ، باید در زمان حال زندگی کنی ، اینجا و اکنون ! برای آنکه در زمان حال زندگی کنی با ذهن دومت را مهار کنی و به افق[دوردست] نگاه کنی ! »


  • پائولو کوئلیو ، والکیری ها
-----------------------------------------------------------------------------------------
زندگی لحظه ادراک زمین ، آب ، هوا ...
زندگی شعله سرخ عشق است !

زندگی ، رفت و برگشت گذر های زمان ، در رگ اکنون است .
فکر من فردا نیست ، همه حادثه زندگی ام امروز است !
-----------------------------------------------------------------------------------------
فکرم ز فردا فارغ و اندیشه ام از روز پیش / امروز من اینجاییم ، آکنده از حالا ، دلم
  • شعر ها از خودم !

خط شکن ...

چرا نمیشه به دختر ها نگاه کرد ؟ چرا نمیشه بی حجاب رفت جلوی نامحرم ؟ چرا نمیشه پاها رو جلو بزرگترا دراز کرد ؟ چرا به عنوان یک دختر نباید بدنت در اختیار دوست پسرت بذاری ؟ یا چرا به عنوان یک پسر نباید با همنوع خودت ارتباط داشته باشی به جرم اینکه همجنست نیست ؟ چرا وقتی داری با مدیر مدرسه حرف میزنی باید سرت رو بندازی پائین ؟ چرا .. 

چرا .. چرا ؟ ... چرا نباید لیوان ها رو شکست ؟


« چون پدران ما به ما اموخته اند مراقب لیوان ها باشیم ، و مراقب بدن هامان ! »

  • پائولو کوئلیو

تا حالا فکر کردین هیچکدوم از کارایی که در روز میکنید منطقی نیست ؟ تا حالا دقت کردین خودتون هم نمیدونید چرا اینکار رو میکنید ؟ براتون سوال میشه ؟ میرید میپرسید : بابا ، مامان ، معلم ، بزرگتر ، کوچیکتر ! آخه چرا ؟ اما نکته ای که جلب توجه میکنه اینه که همونایی که این قوانین رو براتون وضع کردن و از روزی که دست راست و چپتون رو تشخیص دادین اینا رو توش گوشتون خوندن خودشون هم نمیدونن فلسفه این قوانینشون چیه !


بیاین یه ذره فکر کنید ! اونوقت میفهمین همه اونایی که ما بیفرهنگ خطابشون میکنیم یا به جرم جنون زنجیر بی عدالتی خودمون رو به تنشون میبندیم عاقل تر از ما بودن ! و اینکه رها باشید ... سعی کنید به هیچ چیزی پایبند نشید ! این یعنی یک زندگی موفق !


پایبندی به هر چیزی : فرهنگ ، عرف ، اشخاص ، ادیان حتی اجسام احمقانه است چون دست و پای انسان رو میبنده ! ...


حصار ها رو پاره کنید ! خط ها رو بکشنید. خط شکن بودن همیشه هم بد نیست ...

زندگی ، لذتی بی تکرار ....

« من به «زندگی» گفتم میخواهم صدای سخن «مرگ» را بشنوم ، و «زندگی» اندکی صدایش را فراتر برد و گفت : "اکنون صدای او را میشنوی !" »

  • جبران خلیل جبران

وقتی مادرم رو از دست دادم ، با توجه به مشکلات و افسردگی هایی که از قبل داشتم خیلی ها فکر کردن من ناگهان دچار یک شکست روحی میشم ! شکستی که وجود من رو از هم میپاشه ، اما ...


اما من دچار یک جور عرفان و تحول شدم ، چیزی که ناگهان من رو از یک آدم افسرده ای که همیشه احساس شکست میکنه به یک آدمی که از لحظه لحظه های پیش روش لذت میبره تبدیل کرد ...


و صحبتم اینه که مرگ واقعا خوده زندگیه ... ملاصدرا میگه «مرگ صورت دیگه ای از وجوده !» و زیباست ، فقط کمی فراتر از زندگی ، درست مثل همون صدا که جبران خلیل اون بالا گفت ×


زندگی ، لذتی بی تکراره که اگر کسی لحظه ای ، و فقط لحظه ای توش احساس ناراحتی و بدی داشته باشه ، یک لحظه ، یک لحظه ، یک لحظه که بزرگترین واحد برای سنجش زندگیه ، رو از دست داده ...


« آن هنگام که مفهوم زندگی را درک کنید ، همه چیز را زیبا خواهید دید . »

  • جبران خلیل جبران

من به این مفهوم رسیدم که هر چیزی توی این دنیاست زیباست ، اگر امروز ناراحتم ، اگر عصبانی میشم ، اگر گریه میکنم ، اگر غصه میخورم ، همه اینا به جای خود ...


اما باید از همه اینها لذت ببرم ، نه اینکه از غصه خودن خودم شرمناک و غمگین باشم ! باید افتخار کنم که غصه میخورم و لذت ببرم چون مطمئن باشید بعد از مرگ ، چه دنیای آخرتی در کار باشه و چه نباشه ، دوباره لذت های دنیوی رو تجربه نخواهید کرد ، حتی غصه خوردن رو ...


به خودتون بیاین !