" سرد است
درخت بالاپوش خود را
پرتاب میکند
و خشخش هر برگ
عبور موذیانه مرگ را خبر میدهد
سرد است
تنها کلمات
چون بارانی از ستاره و گرما
بر شب انسان فرو میریزند."
دویست و شصتمین نوشته را در حالی مینویسم که دیگر نه کسی اینجا را میخواند، و نه کسی در آن مینویسد. خانه فراموش شده ای که نمیدانم چرا هنوز حفظش میکنم، چرا هنوز دوست دارمش؟
تمام زندگی ام همینطور شده است. تلاشی بی فایده برای حفظ چیزهایی که یک روز دوست میداشتم. چیزهایی که در گذر زمان و حجوم بی امان مدرنته معنای خودشان را از دست میدهند. دیروز دیدم دخترک اولین رمانش را منتشر کرده است. فانتزی، یا علمی تخیلی ؟ نمیدانم. به یاد عشق بیپایانم به ادبیات گمانهزن، و تمام ایدههایی که داشتم، مرثیه گرفتم. به یاد دو-سه رمان فانتزی که نشستم و کامل نوشتم. برای داستاننویسی مرثیه گرفتم که روزی رمانی را کامل میکرد و به سوی بعدی میرفت و حالا حتی یک شعر کوتاه را به زحمت به قلم میآورد. شعری که شاید حتی هنوز بخشی از آن درباره دخترک باشد. باز هم تلاشی بیفرجام برای چنگ زدن به همه آن چیزهایی که روزی دوست میداشتم.
دیگر به پیش رفتن و عقب نشینی کردن را نمیتوانم از یکدیگر تمییز بدهم. زندگی من چنان ملغمه از آنها را برایم ایجاد کرده که مانندفرفره دور خودم در حال چرخیدنم. گاهی شک میکنم اصلاً «پیشرو» وجود داشته باشد. یا حتی «پشتسر». وقتی پشتسر محو بشود همه چیزهایی که دوست داشتم هم محو خواهد شد. وقتی پیشرو محو بشود همه چیزهایی که میتوانم به سمت آن بروم محو خواهد شد. لحظه آنگاه، چیزی بیشتر از یک سنگ قبر، یا یک تابوت نیست. یک فضای خالی که در آن دراز بکشی، بی هدف به آسمان نگاه کنی، و در خوشبینانهترین حالت، بمیری. وقتی جریان محو بشود من نیز با آن محو خواهم شد. شاید برای همین است چنین به گذشته چنگ زدهام. آدمی که چشم امیدی به آینده ندارد، تنها بواسطه خاطراتش میتواند «جریان داشتن» را احساس کند.
این وبلاگ، و خود نفس عمل وبلاگنویسی، مثل یک سمبل شده است. سمبل مقاومت، در برابر جریانی که من را به ناکجا میبرد. که همه چیزهایی که دوست داشتهام را از من گرفته، و هر روز مابعوض کمتری در برابر آن به من داده. که دخترک را گرفته و این و آن را داده. ادبیات گمانهزن را گرفته و شعر کسلکننده مدرن را داده. که کنسرت و هارمونیکا را گرفته و تنهایی و سهتار را داده. که وبلاگ را گرفته و شبکههای اجتماعی را داده. یاهو مسنجر را گرفته و گوشیهای هوشمند را داده. که رفاقتها و باهمتجربه کردن ها را گرفته و غربت و تماس تصویری را داده. زمان آیا برای همه این چنین سنگدلانه میگذرد؟ آیا همه چنین ناکاماند؟
پاسخ باید منفی باشد. وگرنه دخترک رمانش را منتشر نکرده بود و هنوز با دلبر عیارش نبود. رها با رفیق شفیقش شبانهروز نمیگذراند و وبلاگنویسی نمیکرد. ناکامی از دست زمان نیست، ناکامی جایی درون من است. من رفیق نیمهراه خودم بودهام. برای همین است که محکومم شعر مدرن انگلیسی و آمریکایی بخوانم. «اگر رفیق شفیقی، درست پیمان باش». من پیمانم را جایی با خودم شکستم و این مجازات من است. در شبکه مجازی هم میتوان صادق بود، در گوشی هوشمند هم میتوان عاشق شد، در تماس تصویری هم میتوان تجربه مشترک داشت. این منم که از اینها محروم شدهام. در عصر پست مدرن هم میتوان نوشت، این منم که راه بر قلمم بسته شده است.
پ.ن: خموش حافظ و از جور یار ناله مکن ...
واژگان فارسی، در مقایسه با اکثر زبانهایی که میشناسم ناکارآمد هستند. امروز فهمیدم یک علت مهمش بجز محدود بودن کمّی واژگان، کیفیت مفرط بودن آنهاست (باید بگویم در همین لحظه برای یافتن واژه مفرط کلی فکر کردم و نتیجه نهایی هم عالی نشد!). یک مثال جالب برای این مفهوم تلاش امروز من برای معادلیابی برای واژه Ignorance بود. اگر آن را «حماقت» ترجمه کنیم، آنوقت برای Stupidity چه واژهای برگزینیم؟ ما برای یافتن معادل این واژه از یک سو با محدودیت کمّی واژگان فارسی در برابر انگلیسی مواجهیم. اما سوی دیگر ماجرا کیفی است. میتوان Ignorance را «جهل» ترجمه کرد، که تقریباً معنای واژه را میرساند. اما جهل کیفیتی بسیار مفرط (به شدت منفی) در فرهنگ و اندیشه فارسیزبانان است، در حالی که Ignorance حالتی از نادانی است، که با اندکی آموزش برطرف میشود. از طرف دیگر اگر واژهای مثل «ناآگاهی» را برگزینیم، تفریط موجود در این واژه (ناآگاهی حالتی مثبت است که بلافاصله فرد مذکور را از گناه ندانستن تبرئه میکند) با معنای Ignorance که نادانی فرد را محکوم میکند تناسبی ندارد.
وقتی به این حقیقت فکر کنیم که زبان، از یک طرف بازتابی از فرهنگ جامعه است و از طرف دیگر، نحوه فکر کردن انسان را شکل میدهد، میتوانیم کمابیش بفهمیم که چرا پذیرش اندیشههای جدید برای مردم این منطقه اینقدر دشوار است، گستره شناختی آنها عمدتاً محدود به یک مکتب فکری است، و گرایشات ذهنی آنها عموماً آمیخته با تعصب و افراط و تفریط است.
توی فایلهای ضبط شده تمرین های گروه فقیدمون «کهبانگ» ناگهان به این رسیدم، کمتر از دو دقیقه از لحظاتمون، صد در صد بداههنوازی، گیتار، باس، دف و هارمونیکا ...
مسئله اینه که این ۹۰ ثانیه بداههنوازی، چیزی از کارای ساخته شده، ضبط شده، یا اجرا شده ما کم نداشت، شاید حتی بیشتر هم داشت. مسئله اینه که این ۹۰ ثانیه نماینده تموم چیزایی بود که ما میتونستیم باشیم ...
مسئله اینه که زندگی های هممون پره از این ۹۰ ثانیه ها، پره از این لحظهها، پره از تموم آهنگایی که در لحظه خلق شد ولی هیچوقت ساخته نشد، شعرایی که گفته نشد، نقاشی هایی که کشیده نشد، حرفایی که زده نشد، لبهایی که بوسیده نشد، همآغوشی هایی که واقع نشد، اشکهایی که ریخته نشد، روابطی که در زمان خودش بهم نخورد، و روابطی که در زمان خودش آغاز نشد ...
این ۹۰ثانیه، میتونه تجسم صوتی تمام «نشد»های زندگی باشه، مرثیهای برای تمام چیزهایی که میتونستیم باشیم، تیتراژ پایانی تموم رویاهامون که دیگه از سن و سالمون گذشته، وقتی وسطش یکی میگه «تمپوش رو ببر بالا» تموم لحظاتیه که سرعت زندگیمون خواسته یا ناخواسته عوض شده، وقتی ملودی از دستگاه همایون میره توی مُد بلوز، تموم اصالت های روحمونه که غرق جریان غمبار جهانی شدن میشه ...
میدونید چی میخوام بگم ؟ میخوام بگم تهش، ما این ۹۰ ثانیه هستیم، نه بقیه زندگیمون، ولی به قول حضرت حافظ: «برو به هرچه تو داری بخور، دریغ مخور/ که بی دریغ زند روزگار تیغ هلاک»
باید سکوت من را شخم بزنی ... حرفهای من را، گاهی در یک چاله آب روی زمین پیدا میکنی، گاهی در درخشش ماه در آسمان. گاهی یک شعر نو میشود و با دود سیگار بالا میرود و گاهی غزل میشود و با قطره های باران پایین میآید. گاهی به شکل از یاد بردن رنجها و گلایه ها و چیزهای منفی دیگر است و گاهی به صورت به خاطر سپردن و گرامی داشتن یک تاریخ و یک واقعه است. حرف های من را گاهی فرانسوا وولتر میگوید، گاهی هاینریش بُل. گاهی لورکا و اسپنسر و پوپ و تاگور ... حرفهای من گاهی شب تا صبح مقاومت دربرابر حسرت فشرده شدن یک آغوش است، گاهی بخار نفسهایم میشود تا روی جدار داخلی پنجره ماشین بنشیند، گاهی یک صورت عرق کرده و موهای آشفته میشود، گاهی در آغوش فشردن یک گلدان کوچک است ... گاهی یک نغمه سهتار است که بی مقدمه نواخته میشود، و گاهی توی رگ های برجسته پشت دست راستم جاری است و تنها با لمس شنیده میشود ...
لُب مطلب آنکه من «جوجه سکوت»م ... اگر به لبهایم خیره شدهای تا حرفهایم را بشنوی در اشتباهی، لبها برای بوسیدن هستند ... برای شنیدن حرفهایم باید جای به دیگری گوش بسپاری ... به همه این ناگفته هایم ...
۷/۱۱/۹۷