چیز شعر !

ممنونم از مصطفی به خاطر دعوت !


دل ، هوا ، من ، شعر ، آبرو ، مغز ، موبایل ، هماهنگی ، زمین صافه ، زدبازی ، شایان ، دوچرخه ، فوتبال ، عشق ، غم ، تنهایی ، لیاقت ، پرده ، تنهایی ، خوابگاه ، پدر ، تشنج ، پینت بال ، فرار ، ارسلان ، تنهایی ، احساس ، تردید ، کیبرد ، هفتون ، سایه ، امتحان ، بازخورد ، اعتماد ، دیدگاه ، سوسک ، عنکبوت ، سرطان ، جدایی ، تنهایی ...


اهم ... یه جایی جلو خودم رو گرفتم ! اگر نگرفته بودم تا صبح مینوشتم :D


از آرش بوقی ، یکتا ، سمر عزیز ، علیرضا و این یارو دانیال دعوت میکنم !

خواهر ...

خیلی خوبه که بعضی وقتا که حس میکنی هیچکس رو نداری ، یک نفر باشه که وجودش ، فقط اون اسمی که ازش توی ذهنت هست بهت آرامش بده ! گرچه این فرد یک دوست اینترنتی باشه ، گرچه هیچوقت ندیده باشیش ، گرچه این امکان وجود داشته باشه که هر لحظه به هر دلیلی خیلی ساده از هم جدا بشین ...


ولی اینکه ته دلم یک نفر هست که میتونم مثل خواهر روش حساب کنم شیرینه !


تولد مبارک نیلوفر ! خواهر گله من ! امیدوارم همیشه موفق و شاد باشی ...

تولد ...

اهم ... اهم !


من اصولا آپ تولد نمیکنم ! یعنی اصلا به نظرم خیلی کار ارزشی و مسخره ایه ! اما خوب آدم وقتی یک بوقی رو خیلی دوست داشته باشه خود به خود ارزشی میشه !!!!


امروز تولد یکی از دوستای خیلی خوب منه ! کسی که دید من رو نسبت به دوستی اینترنتی کلا متحول کرد ! یعنی کلا فهمیدم یک یک دوست اینترنتی میتونه مثل داداش ادم باشه ! یا مثل خواهر خود آدم !


تولدت مبارک جیمز کوچولو !


خیلی دلم میخواست میتونستم بهت هدیه بدم ! خیلی جاها کمکم کردی ، خیلی جاها ناخواسته به دادم رسیدی ، شاید خودت هم نمیدونم که بعضی کارات ، بعضی حرفات چقدر روی من و تفکراتم تاثیر میذاشت !


این شعرم تقدیم به جیمزی : فکر کنم خودت متوجه منظورم میشی داداش کوچولو :


این آسمان بی کرانه از آن من است / مهتاب های عارفانه از آن من است


این شعر پر نشیب و فراز از برای خدا / آن قصه های کودکانه از ان من است


خورشید شعله ور و ماه نقره ای از من / این مهر و ماه بی بهانه از ان من است


هر لحظه هستیم مَثَل آذرخش گرم/ هر سوز و شعله و زبانه از آن من است


دریا دلم ، ستاره نگاهم ، زمین تنم / دنیا بدان که کل زمانه از آن من است


زنهار از این خشم گذاران روزگار/ رنگین خیال مهربانانه از آن من است


زیباست عالم هستی ، به هر حالتی که هست / مجنونم و هستی عاشقانه از آن من است


گویند تیر خود به نشانه روان کنید/ غافل مشو که تیر و نشانه از آن من است


وقت وضو کنار روان جوی باغ عشق/این را بدان که آب روانه از ان من است


مجذوب هستیم ، چو جهانم ، خدا منم/ زیبای عالم رنگ فشانه از آن من است


من «ساقی»ام ، ساغر و صحبا برای من/ شور مستی گناهکارانه از آن من است


اصلا از وقتی اولین جیغت رو شنیدم فهمیدم که درست مثل خودمی ! خدا نگهدارت باشه ! همیشه !


پ.ن1 : از پشت صحنه الان اشاره کردن تو که به خدا اعتقاد نداشتی ! کی گفته ؟ هرکس خدای خودش رو داره ! اصلا بشر بدون خدا نمیتونه زندگی کنه ! فقط خدای من یه ذره فرق داره ! همین !


پ.ن2 : اون شعره از خودم بود

درس ... تیک ... درس ... تاک

تیک تاک تیک تاک ...


- خفه شو !

ساعت :


- بابا بریم خرید !

- بچه تو بزرگ شدی خودت برو بخر ! نمی خوام ... باید بابامم بیاد... مامان ...

- خیلی خوب ... بیا بریم !


(تازه فهمیدم داغ دیده بودن و از دست دادن مادر مضایایی هم داره ! )


- آقا این کت شلوارتون اندازه منم میشه ؟

- آره ، چه رنگی میخوای ؟

- قهوه ای

- بیا

- این قهوه ایه ؟

- آره دیگه ... قهوه ای مایل به خاکستریه با ته رنگ سبز

-

---------------------------------------------------------------------------

- آقا دفتر داری ؟ خودکار داری ؟ مداد داری ؟ کتاب داری ؟ جلد داری ؟

- دارم دارم ... تو رو خدا من رو نکش

-----------------------------------------------------------------------------

- آقا کفش داری ؟ من فردا باید برم مدرسه !

- فردا ندارم ! امروز اگر بخوای ...

-

-----------------------------------------------------------------------------

تیک تاک تیک تاک ...


خفه شو !

ساعت :

من :

ساعت : تیک تاک ! تو گوشت فرو کن ! تیک تاک ! چند ساعت مونده ! تیک تاک .... فهمیدی ... مدرسه داره شروع میشه .. تیک تاک !!!

من : باشه بابا چرا میزنی ؟


تیک تاک ...


اتاقم ... وای ... من هنوز تمیز نکردم این اتاق رو ؟


کتابام ... چرا جلد نشده ؟


دفتر ... ای وای ... گم شد !


من اصلا کیف دارم ؟


تیک تاک ...

آیا من هنوز زنده ام ؟

آیا من هنوز زنده ام ؟

این سوالی است که دانشمندان بر آن تحقیق می کنند ...

ممنون از سارا که من رو به این بازی دعوت کرد ...

مطالبی که در این پست درج شده اسراری است که تا به حال هیچکس جز من از آنها اطلاع نداشته است ...



1) گویند پسری بود تپل مپل ، سیفیت (!) ، زیبا ، ملوس ، ناز ، خوشگل و کلا خیلی گولاخ و خفن که سهراب نام داشت و گمان می برد که پسر رستم است و بر رخش خود که عوام آن را روروئک خوانند می تاخت ()

بله این من بودم در زمانی که به گمانم هنوز یکسالم تمام نشده بود. آروم آروم به سمت راه پله خانه پدربزرگم رفتم که شونصد ملیون پله میخوره و سوار بر روروئکم به آن نزدیک شدم ! در پائین راه پله این خونه با فاصله یک متر از پله آخر یک دیوار بتونی و خیلی عالی برای کشته شدن تو زلزله و اینا :D وجود داره !

بنده با روروئک ناگهان در یک لحظه بیاد ماندنی سوار بر شیب پله شدم و چون از این سرسره سوار نیکو خوشم آمده بود به خنده درآمد و مادرم در پشت سر گریان به سمت من می دوید ! کافی بود اون روروئک واژگون میشد یا کمی به جلو خم میشد ، کافی بود یک حرکت اضافه انجام میشد تا من پرت بشم و با سر برم تو دیوار و مغزم برای همیشه مورد عنایت قرار بگیره ! اما از شانس بد اطرافیانم چنین اتفاقی نیافتاد !



2) دومین بار فکر کنم چهار-پنج سالم بود رفته بودیم پیک نیک خیر سرمون ! توی پارک های شهر از این شرخ و فلک های زمینی که دور محور خودش میچرخه گذاشته بودن و کف پارک هم سنگ ریزه ریخته بود ! ما هم با بچه هایی که هیچکدوم رو نمیشناختم داشتیم بازی می کردیم . قرار شد سه نفر هل بدن چرخ و فلک دستی رو و بقیه بشینن ! ما هم افتادیم جزء اون سر نفر! شروع به هل دادن کردیم و گردونه کم کم سرعت گرفت ! در یک لحظه من متوجه شدم که دست هام هنوز میله چرخ و فلک رو گرفته برای هل دادن اما پاهان دیگه در حال دویدن نیست ! من با تمام وجود میله رو گرفته بودم و پاهام روی سنگ ریزه های کف پارک کشیده میشد. کم کم فهمیدم که پاهام دیگه سرجاش نیست و به جای اون دو تکه گوشت آغشه به خون اونجاست ! و بعد در یک حرکت آنتحاریک دستم رو ول کردم و پخش زمین شدم و میله گردونه از یک میلیمتری سرم رد شد و برای دومین بار سر من از مهلکه ای جان سالم به در برد ! دیگه نفهمیدم خودم رو چطوری رسوندم به فامیل ! اما یادمه پام تا یکی دو ماه تو باند بود !




3) حدودای شش و هفت بودم که با دوستم توی کوچه بودیم ! یک گالون بنزین هم کنار حیاط بود ! ما هم روی بچگی یک بطری نوشابه خانواده برداشتیم و تا نصفه آب کردیم و بقیه اش رو هم بنزین ریختیم ! بعد هم رفتیم تو کوچه ! برای اینکه کسی ما رو نبینه پشت یک رنو سنگر گرفتیم و آب-بنزین رو روی زمین ریختیم تا مثل این فیلما از یه جایی آتش بزنیم بعد برسه به بطری


خلاصه بنزین رو ریختیم و بطری نصفه رو هم پشت ماشین گذاشتیم و آتیش زدیم ! آتش به بطری گرفت و بطری واژگون شد و بنزین ها آتش گرفت! آب ها هم جاری شد و درست مثل یک جوی کوچک آتش به زیر رنو رفت ...

وقتی پدر خودم و پدر دوستم رو دیدم که با سطل های آب می دوند اصلا فکر نمی کردم که ممکنه همین الان ماشین منفجر بشه ! فقط به این فکر بودم که تنبیهم چه خواهد بود ...



4) ده - یازده سالم بود که با دوستم دعوامون شد ! اون دوید تو خیابون و منم دنبالش کردم ! چراغ قرمز بود اون رفت اونطرف منم رفتم وسط خیابون که ناگهان یک صدای ترمز شنیدم و بعد یک چیز نقرآبی دیدم و احساس کردم دارم قل می خورم و در نهایت پخش زمین شدم ! وقتی بلند شدم هیچ دردی نداشتم ! اما وحشت زده بودم ! من درست از روی کاپوت پژو 206 نقرآبی قل خورده و درست مماس با جدول ها روی زمین ولو شده بودم ! اما نه ماشین زیرم کرده بود نه سرم به جدول خورده بود ! این سر لامصب منم که ...



رسیدیم به جای حساسش ... پیام های بازرگانی :



پدیده ای تکرار نشدنی در دنیای مونث ! جادوگری که جفت پا تو دهن را اختراع کرد ! هیولایی که لرزه بر اندام مذکر ها می اندازد !

« پدیده مونث »

برنامه امشب وبلاگ های بلاگفا و حومه !



5) هیجان انگیز ترینش ! دوازده سالم قطعا تموم شده بود و درگیر بحران های روحی بلوغ شده بودم و همینطور فکر میکردم وای من چه بدبختم و افسرده ام و چه رنجی می کشم تو زندگیم و اینا ... در این هنگام تحت تاثیر فیلم های اکشنی که میدیدم تصمیمی جدی گرفتم ! به پشت بام خانه رفتم و همینطور برای اینکه منم یه کاری کرده باشم تصمیم گرفتم بپرم پائین ! خونه سه طبقه بود ! تنها چیزی که فکرم رو مشغول می کرد این بود که وقتی بیافتم کامل میمیرم یا زنده میمونم و می برنم بیمارستان ! در یک لحظه انقلابی لبه پشت بوم رو وداع گفتم و خیلی فکر کردم جرات دارم و اینا ... اما وقتی آخرین اتصال پاهام از لبه جدا میشد ناگهان تصمیمم تغییر کرد ... ولی دگه دیر شده بود ! وقتی در لحظه آخر تصمیمم عوض شد خودم رو عقب کشیده بودم و حالا داشتم مماس با دیوار پائین می رفتم و هنوز می تونستم لبه پشت بوم رو ببینم که دستم رو به لبه گرفتم و در اون لحظه ذکر خدا پدر و مادرت رو بیامرزه رو نثار معلم ورزشم کردم که با امتحانات سخت بارفیکسش من رو از این نعمت برخوردار کرده بود. به سختی خودم رو از لبه بالا کشیدم و با رنگی پریده در حالی که واقعا صورت مرگ رو در یک لحظه دیده بودم به خونه رفتم و تا امروز به هیچکس در این مورد چیزی نگفته بودم ... ممکنه غیرقابل باور به نظر بیاد ! ولی اتفاق افتاده ...



در پایان چون همه دعوت شدن چهارتا دعوت نامه سفید به همراه یک برگ دعوتنامه ویژه برای امین تقدیم می کنم ...



ویرایش : این بازی بازی خاطرات بود ، برگشتیم به دورانی که مرگ اومده و چشمکی زده و رفته ، اومده که بگه منم هستم ، حواستون باشه ! اما واقعا کدوممون حواسمون رو جمع کردیم ؟

می خوام یه بازی دیگه رو شروع کنم ! بیاین یه ذره به آینده نگاه کنیم ، کی قراره مرگ با ما همآغوش بشه ؟ آیا این نوشته آخرین چیزاییه که شما میخونید ؟


در این بازی شما به این لینک میرین و فرم رو پر میکنید ! این سایت با توجه به فرمی که شما پر می کنید تاریخ دقیق مرگ شما رو بهتون میگه ! شاید بشه با اطمینان گفت که روز و ساعت و ثانیه و ماهش درست نیست ! اما سالش ، فکر کنم با توجه به برنامه ریزی علمی این فرم میتونه صد درصد درست باشه ! بچه ها ! من حدود 55 سال دیگه می میرم



روزشمار مرگم رو اینجا میذارم که همیشه یادم و یادتون باشه که مرگی در پیشه ! از زندگیتون لذت ببرید :




دوستان دیگه هم میتونن روزشمار عمرشون رو  همراه هر مطلب دیگه ای در این مورد بذارن : برای شروع پنج تا دوست عزیز رو دعوت می کنم : سارا ، آرش ، سمان ، مهرناز ، امین